یه بار... توی یه روز سرد و بارونی... درحالی که زمین خیس بود... یه نفر... با کفش های پاره شده... که نوکش سوراخ بود...
اومد سمتم...لباس هاش گلی بود... چترش شکسته بود و مثل موش آبکشیده شده بود...
نزدیک تر شد... صدای قدم هاش توی چاله چوله های خیابون، یه ترسی توی وجودم انداخت...
خواستم فرار کنم! ولی نشد ... گفتم میکنه دنبالم و منم که نمیتونم سریع بدوم...
تو همین فکرها بودم که یهو یه صدایی به گوشم خورد... نفهمیدم چی گفت ولی از ترس داد زدم و فرار کردم!
دیدم دوید دنبالم... سرعتم رو بیشتر کردم... توی کوچه ها هی می پیچیدم... دست خودم نبود...
به یه کوچه بن بست رسیدم.... رفتم و چسبیدم به دیوار... داد زدم و گفتم: چی از جونم میخوای؟
یه چیزی گفت که هیچ وقت فراموش نمیکنم!
بهم گفت: ...............
به نظر شما چی بهم گفته؟
توی نظر های همین مطلب بگین!
دیدگاهها (۳)
نیلوفر سادات
۰۴ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۰۹
پاسخ:
۵ اسفند ۹۷، ۱۵:۰۴
ناشناس
۰۴ اسفند ۹۷ ، ۱۴:۲۲
پاسخ:
۴ اسفند ۹۷، ۱۴:۲۳
نیلوفر سادات
۰۴ اسفند ۹۷ ، ۱۳:۴۰
پاسخ:
۴ اسفند ۹۷، ۱۴:۱۵