سوتی من!
من و پسر خاله هام و پسر دایی هام و پسر عموهام و دوستام و خلاصه تقریبا تموم بروبچ فامیلمون با ایمیل در ارتباط هستیم. و هر هفته حداقل یه بار سر میزنیم و ایمیل هامون رو میخونیم!
یه روز من واسه دخترخاله ام اومدم کلاس بذارم...و بنویسم:
salam, khoobi?
سلام,خوبی؟
دستم خورد روی کلید " A " صفحه کلید و نوشتم:
asalam, khoobi?
عسلم,خوبی؟
هیچی دیگه ... از اون روز پسرای فامیل میگن: ایشالله به پای هم پیر بشین...
من باید چکار کنم از دستشون؟
توی نظر های همین مطلب بگین!
یه وقتایی...
یه وقتایی دلم میخواد...
یکی از پشت سر چشمام رو بگیره... بگه : «اگه گفتی من کیم؟»
منم آروم دستاشو بگیرم و بگم:
هر کی هستی بمون... فقط بمون که خیلی تنهام ...
خیلی تنهام.
میدونی! تنهایی یعنی وقتی میدونی هست... ولی نمیدونی کجاست...
یعنی وقتی میدونی هست... ولی نمیدونی کی میاد...
شایدم اصلا نیاد... یا شاید...
یعنی وقتی میدونی هست... ولی میدونی که واسه تو نیست...
چرا فک میکنین من تازه کارم؟
باورتون نمیشه اگه بگم توی این چند روز بیش تر از 20 تا نظر بهم داده بودن راجب به اینکه:
میخوای بهت کمک کنم ...
به نظر میاد تازه کار باشی...
باید هر روز 10 تا مطلب داشته باشی تا بتونی بازدید کننده جذب کنی...
و از این حرف ها!
بابا جان من الان دو سه سالی میشه که توی بلاگ وب دارم... تقریبا همه میشناسن منو! :
1000 تا دنبال کننده و چند هزار بازدید:
اسم وب دیگه ام هست!
نمیگم نیازی به کمکتون ندارم! ولی لطفا مثل تازه وارد ها باهام حرف نزنین!
در ضمن... ممنون میشم که دنبالم کنین!
با تبادل لینک هم موافقم!
آسانسور لعنتی!
خودمم باورم نمیشه!
امروز توی آسانسور بودم... یه آقایی اومد تو. گفت : سلام. خوبی؟
منم متعجب ... گفتم : الحمدلله.
یارو یه جوری نگام کرد. خوب که نگاه کردم... دیدم هندزفری توی گوش هاش هست!
منم دیگه رنگم پریده بود و ضایع شده بودم :(
برای اینکه از این بدتر نشه سریع گفتم : الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله....
الکی مثلا من خیلی ذکر میگم!
خخخ...
شما بودید چکار می کردید؟
توی بخش نظر ها بهم بگید!
کشف عجیب!
آیا میدانستید که انسان به اندازه تعداد مژه هایش عمر می کند؟
.
.
.
.
.
.
چه جالب! منم نمیدونستم...
از خودم در اوردم! خخخ...
:)
(:
یه بار امتحان کنید!
همین امروز داشتم وب گردی میکردم!
به این مطلب برخوردم:
کاری آسون که هرگز نمیتونید انجام بدید!
بقیه ش رو توی ادامه مطلب میگم!
گاهی قدم بزن!
گاهی قدم بزن!
آرام آرام در کوچه خیال خود... گام بردار و قدم بزن، بگذار باد صورتت را نوازش کند و روحت را جلا دهد!
دستت را به سوی رود خلاقیت ببر... بی پروا قلم را بردار و در رود بنویس...
از هر چیز که دلت میخواهد...
از عشق...
صمیمیت...
یا دوستی...
معما : یه بار... یه نفر...
یه بار... توی یه روز سرد و بارونی... درحالی که زمین خیس بود... یه نفر... با کفش های پاره شده... که نوکش سوراخ بود...
اومد سمتم...لباس هاش گلی بود... چترش شکسته بود و مثل موش آبکشیده شده بود...
نزدیک تر شد... صدای قدم هاش توی چاله چوله های خیابون، یه ترسی توی وجودم انداخت...
خواستم فرار کنم! ولی نشد ... گفتم میکنه دنبالم و منم که نمیتونم سریع بدوم...
تو همین فکرها بودم که یهو یه صدایی به گوشم خورد... نفهمیدم چی گفت ولی از ترس داد زدم و فرار کردم!
دیدم دوید دنبالم... سرعتم رو بیشتر کردم... توی کوچه ها هی می پیچیدم... دست خودم نبود...
به یه کوچه بن بست رسیدم.... رفتم و چسبیدم به دیوار... داد زدم و گفتم: چی از جونم میخوای؟
یه چیزی گفت که هیچ وقت فراموش نمیکنم!
بهم گفت: ...............
به نظر شما چی بهم گفته؟
توی نظر های همین مطلب بگین!
شما بگید چطوری؟
نمیدونم چطوری باید این روزا توی خیابونا راه برم
جلو رو که نگاه میکنی ، کلی پ...لنــگ میبینی (همون داف خودمون )
که موهاشون آدم رو تحریک میکنه
پایین رو که نگاه کنی، ساپورت های تنگ...
بد جوری تو فکر میری
بالا رو هم که ببینی... آسمونه و هیچ چیزی نمی بینی...
ولی یهو میخوری بهشون و بدتر میشه!
شما بگید من چکار کنم!
دلم گرفته! :(
امروز اصن حال هیچی رو ندارم!
دلم میواد تنها باشم... دراز بکشم و توی آسمون خیال، بی پروا قدم بزنم!
اما...
مگر میشود بی توحتی یک لحظه را سپری کنم... مگر میشود تو باشی و من چیزی دیگر بخواهم؟؟؟
محبوب من...
بگو که تو هم به من فکر میکنی... بگو مرا بیش از پیش دوست داری و در خیال خود مرا تصور میکنی...
***************
فضا دیگه داره خیلی احساساتی میشه! بهتره زود تر تمومش کنم...خخخ
روزای بچگی
لطفا تا آخر بخونید...
دلم واسه روزای بچگیم تنگ شده...
اینم یه شعر فی البداهه از خودم!
چه خوب بود روزای بچگی / چه خوب میگذشت اون روزا زندگی
بازی میکردیم اتل متل / واسه درسی نمیزدیم ما ها مثل
واسمون درس مهم نبود / حفظ میکردیم فقط شعر و سرود
بازی میکردیم بازی های خوب / منچ یا هفت سنگ، با یه دونه توپ
شاد میشدیم با شکلات / با یه تیله یا یه آبنبات
واسه ما نموند ثانیه ای وقت / ولی ای کاش که وقت هم دیر تر می رفت
خیلی زود ثانیه ها گذشت... / آخه زمونه ام نیست، قابل برگشت
چه خوب بود روزای بچگی / حالا هم که رسیدم کلاس هشت
(البته این شعر مال سال قبل هست! امسال من نهمی هستم)
زندگی ما آدما...
خیلی خیلی داره تکراری میشه...
مثل یه ربات،
برای فرار از این دنیای تکراری من به این دنیای مجازی پناه اوردم!
امیدوارم خوشتون بیاد!
نظر یادتون نره!
بکوب لایکو!
******
منو توی اینستاگرام دنبال کنبن لطفا! :
http://instagram.com/mahdiaskarpoor1383
دستهبندی
-
درباره من
(۴۴)-
عکس های من
(۳) -
فانتزی های من!
(۳۰)-
شاعرانه های من
(۲) -
معما و بازی
(۳)
-
-
آهنگ های من
(۳)
-
-
چرا واقعا؟
(۲۱) -
پیام های موقتی
(۱)